فرانزیسکا فاسلا، نوجوانی لاغر، بیدمشک تنگ خود را به رخ می کشد و به طرز اغواکننده ای لب هایش را باز می کند تا یک دانه صورتی را آشکار کند. او با لبخندی اغوا کننده انگشتانش را در اعماق خود فرو می برد و در حالی که خود را به اوج رعد و برق می رساند، از خلسه به خود می پیچد.